زخمهای سطحی، (همجنس)باز نه، گرا…همجنسگرا هستم
۷ آذر ۱۳۹۸
چندی پیش ششرنگ در شبکههای اجتماعی خود از همراهان خود خواسته بود که تجربههای حذف خود از صحنه ورزش را به عنوان اقلیتهای جنسی با ما در میان بگذارید. در این رابطه پیغامها، نظرها و روایتهای زیادی دریافت کردیم. ششرنگ پس از هر نظرسنجی و نظرخواهی از مخاطبان خود در بخشهای مختلف مربوط به نظر و روایت شما، به انتشار آن دسته از روایتهایی خواهد پرداخت که راویانشان مایل به انتشار آنها باشند. اگر در ایران هستید حفظ امنیت شما در انتشار روایت شما با حفظ هویت شما برای ششرنگ مهم و اساسی است.
روزهای نخست سال تحصیلی ۹۳ بود و من هنوز مطمئن نبودم که آیا رشتهٔ درستی را برای تحصیل انتخاب کردهام یا نه. تا اینکه اواخر مهرماه دغدغهای جدید، این درگیری ذهنی را به کلی از خاطرم برد. مربی ورزش قصد داشت برای مدرسه یک تیم بسکتبال تشکیل بدهد تا بتوانیم در مسابقات شهری شرکت کنیم. در همان هفته آزمونی نه چندان جدی برای انتخاب اعضا صورت گرفت و من نه تنها انتخاب بلکه کاپیتال تیم مدرسه هم شدم. قابل پیشبینی بود و صادقانه بگویم که اگر چنین نمیشد جا میخوردم. چون آن دوران بخش عظیمی از ذهنم معطوف به بسکتبال بود و میخواستم حتما به صورت حرفهای دنبالش را بگیرم. از هفت سالگی بسکتبال بازی میکردم و سویشرتها و تیشرتهای تیم محبوبم(شیکاکو بولز) را میپوشیدم.
در طی دو ماه بعدی مسابقات بین مدارس انجام شد و تیم ما مقام دوم را کسب کرد اما خبر خوب آن بود که من برای عضویت در تیم شهرمان انتخاب شدم. آن موقعها خیلی خوشحال بودم و در زمان بیداری یا تمرین میکردم و یا مسابقات بسکتبال ان.بی.اِی را از ماهواره تماشا میکردم.
مسابقات درون استانی شروع شد و تیم شهر کوچک ما به سختی سوم شد اما باز هم من برای عضویت در تیم استان انتخاب شدم.
تمرینها برای مسابقات کشوری فشرده بود و من افت تحصیلیِ نسبی را تجربه کردم. اما مطمئن بودم که ارزشش را دارد و تا حد زیادی مطمئن بودم که بعد از مسابقات حتما برای عضویت در تیم کشوری در ردهٔ سنی خودم انتخاب میشوم. در جلسه سوم تمرین طی یک رأی گیری سریع و در کمال تعجب من به عنوان کاپیتان تیم انتخاب شدم. بعدها این انتخاب را مدیون رفتار دوستانهام با اعضای تیم میدانستم.
در آن بین با یکی از اعضای تیم بیش از اندازه صمیمی شدم. در زمانهای اردو به یک اتاق میرفتیم و شب ها تا پاسی از شب درد و دل میکردیم. من از مخالفت خانوادهام برای ادامهٔ بسکتبال میگفتم و او از دختری که عاشقش شده بود برایم تعریف میکرد. برای بهبود رابطهٔ عشقیاش به او راهکار میدادم و در بین همین گفتگوها بود که به او گفتم من همجنسگرا هستم و برای همین با اینکه نسبت به سنم در مورد روابط عاشقانه راهکارهای نسبتاً خوبی ارائه میدهم اما دوستدختر ندارم.
واکنش تندی نشان نداد و من خوشحال بودم. اما در جلسهٔ تمرین بعدی همه چیز آشکار شد. دیگر هیچ کس روی خوش به من نشان نمیداد. در بازیهای تمرینی کسی به من پاس نمیداد و مربی هم به نحو عجیبی سکوت کرده بود و برخلاف همیشه ایرادی از نحوه بازی ما نمیگرفت.
در اواخر تمرین بود که یکی از اعضا پیشنهاد داد دوباره برای انتخاب کاپیتان رایگیری شود. این در حالی بود که فقط سه روز تا اولین مسابقه باقی مانده بود. زمانی که دلیل را پرسیدم با خشونت جواب دادند «همینمون مونده یه بچه ¢٪ونی بشه کاپیتان تیممون». بعد از هضم گفتهاش و پی بردن به علت این صحبت از سر عصبانیت پاسخی تند به او دادم و بقیه انگار که منتظر بهانه بودند روی سرم ریختند و آه و نالههای من بین فحشها و ضربات آنها گم شد. زمان زیادی طول نکشید که مربی دخالت کرد و من را از زیر دست و پا بیرون کشید و به آبدارخانه برد.
در آبدارخانه وقتی مطمئن شد که زخمهایم «سطحی» هستند بدون مقدمه و با لحنی متفاوت از همیشهاش پرسید:« تو همجنسبازی؟». آن زمان بازار تفاوت قائل شدن بین واژههای همجنسباز و همجنسگرا داغ بود برای همین بدون لحظهای تفکر گفتم:«باز نه، گرا…همجنسگرا هستم.» اما وقتی صدای خودم را شنیدم از چیزی که به زبان آورده بودم پشیمان شدم. باید انکارش میکردم یا همچین چیزی. اما آیا انکار من اصلاً فایدهای داشت؟ این سوال را از آن روز تا به حال هر روز از خودم پرسیدهام. هنوز هم جوابش را نمیدانم.
جملات بعدی مربی را خیلی به یاد ندارم اما چیز هایی از این قبیل گفت که نباید به کسی میگفتم، که اگر احساسم خیلی قوی است باید با خانوادهام به پزشک مراجعه کنم و مخفیانه درمان شوم که اینکه خودش هم از سر شیطنت در جوانی با پسرها رابطه داشته ولی الان تمایلی ندارد پس من هم خوب میشوم که او میخواهد تیم را حتماً قهرمان کند چون سال آخری است که به عنوان مربی در مسابقات کشوری شرکت میکند و سال بعد بازنشسته میشود که فکر میکند من مانع قهرمانی تیم هستم که به من قول میدهد به کسی راز مرا نمیگوید و در آخر اینکه باید من از تیم بروم.
من بسکتبال را از روی ترس رها کردم و زمانی که ترس درونت لانه کند، آرزوها ترکت میکنند. هیچ وقت در خانه یا مدرسه نگفتم در آنجا چه شد و صادقانه بگویم حتی کمی هم خوشحال بودم که از شهر کوچک ما تنها من برای تیم انتخاب شده بودم، اینگونه شایعات به شهر و مدرسه سرایت نمیکرد مگر آنکه مربی تیم چیزی به مسئولان بگوید. (که گویا سر قولش ماند و نگفت)
امروز چندین سال از آن واقعه گذشته و اثر چندانی از «زخمهای به ظاهر سطحی» آن روزها نمانده.
اما هرگاه از کنار زمین بسکتبال در هرکجای شهر میگذرم تذکاری افلاطونی بر من غالب میشود و مانند بید به خود میلرزم.
روایت از: الف.ز